باران منباران من، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

باران عشق زندگی

من مامان باران اینجا خاطرات شیرین کودکشو ثبت می‌کنم به امید روزی که از دیدنشون لذت ببره

تابستان 92

بازباران خواهد آمد عاشقانه      برسر من            چتر ندارم            خیس خواهم شد        ولی بگذر            میشود حمام عاشقانه    این چند روزه بارون زیاد میاد. داشتیم می رفتیم بیرون بارون میامد گفتی مامان چرا اسم من گذاشتی باران هی باید بگم خودم از آسمون دارم میام             البته اینمبگم که یه دفعه هم میگفتی خوب شد اسم منو گذاشتی باران چون میخوام بزرگ شم خواننده بشم خوبه. امان از دست تو        ...
26 فروردين 1393

شهربازی

امشب با خاله فرشته اینا رفتیم شهربازی و شما هم کلی با مانی بازی کردید و کلی هم بهتون خوش گذشت.باران جونم نمیدونی که وقتی میخواستیم بریم چه ذوقی میکردی  عکسا هم بی کیفیت شده ببخشید چون نور کافی نبود  الانم خوابی و فردا هم من دانشگاه دارم و هم شما باید بری کلاس زبان در ضمن باید بهت بگم که مثل ترم قبل نیستی و هیچ علاقه ای به رفتن به کلاس زبان نداری و منم دیگه مثل قبل باهات تمرین نمیکنم و فقط به این فکر میکنم که نکنه کلا زده بشی. امسال ان شالله میخوای بری پیش دبستانی و فقط امیدوارم که دوست داشته باشی که بری  ...
19 فروردين 1393

متنی از بابا

باران جان امشب مامانت به من گفت که فقط بیننده وبلاگت نباشم و منهم چیزی برات بنویسم. خاطره ای که می خوام برات بگم مربوط به اون لحظه ای میشه که من برای اولین بار توی سه روزه گیت دیدمت. می دونی بابا وقتی تو به دنیا اومدی من مکه بودم. مکه یه جایزه بود بابت یه کار کوچیک که برای وطنمون انجام دادم  و باید می رفتم وگرنه از دستم می رفت. طبق برنامه ریزی و پیش بینی دکتر هم جنابعالی باید چهار روز بعد از اومدن من از مکه به دنیا می یومدید ولی عجله داشتید و سه روز قبل از اومدن من به دنیا اومدید. لحظه به دنیا اومدنت من کنار خونه خدا بودم و چهار سمتش برای تولدت نماز شکر خوندم و خدا رو شکر کردم.. اونجا از خدا خواهش کردم که عاقبت به خیر شی و یه فرد م...
17 فروردين 1393

سفر یک روزه به تفرش

امروز با فاطمه اینا رفتیم تفرش و خیلی هم خوش گذشت عکس بالا که با فاطمه هستید توی یک درخت خیلی قدیمی هست که خیلی قطور وبزرگ بود کنار یک مسجد . عکس پایینی توی یک آبشار هست و داری خیس میشی به خاطر همین قیافت اون شکلی هست واماعکس آخری آرامگاه دکتر حسابی هستش که داخل  شهر تفرش است روحش شاد.   ...
14 فروردين 1393

سیزده بدر

 سلام بر خانم خانوما خودم  ،امروز سیزده بدر بود و رفتیم بیرون با عمو حسن و عمه ها کلی هم کوهنوردی کردی و حسابی خسته شدی،  فدات بشم الهی، البته هوا زیاد خوب نبود شما هم یه کوچولو سرما خوردگی داشتی و من نگران بودم که یه وقت مریض نشی در کل زیاد بازی نکردی و به غیر از اون کوهنوردی که کردی و یه کم کسل بودی ،  الانم که خوابی امیدوارم که خوابای خوب خوب ببینی چون چند روزه که میگی خواب بد میبینی . اینم از عید 1393 که تموم شد امیدوارم که روزای خوبی در انتظارت باشه دختر خوشگلم ...
14 فروردين 1393

محافظ خواب

    باران جونم عکسی که در تصویر مشاهده  میکنی نگهبانت هست موقعی که میخوای بخوابی ،میاری میزاری بالای سرت وقتی علتش رو ازت سوال میکنم ،میگی اینو میزارم که لو لو هارو بخوره البته به غیر از این اون عروسکای بند انگشتی که قبلا برات نوشته بودم هم  دورشون دستمال عینک می پیچونی و با خودت می خوابونیش خلاصه اینکه خوابیدت ماجراها داره عزیزم باران عزیزم عید هم به روزای آخرش رسیده امیدوارم توی دنیای کودکیت بهت خوش گذشته باشه فردا شاید با عمو حسن اینا بریم بیرون البته هنوز معلوم نیست چونکه به هوا،اعتباری نیست، باران خیلی دوستت دارم .بای ...
12 فروردين 1393

ع عید 1393

عیدت مبارک دخترم امیدوارم که همیشه سلامت باشی  و لبا ی خوشگلت همیشه خندون    امسال قرار نبود هفت سین بچینم ولی وقتی دیدم خیلی علاقه داری  در آخرین لحظات فقط به خاطر دختر گلم رفتم وسایلش رو خریدم اینقدر ذوق کردی که خدا میدونه تازه شبم میخواستی پیش هفت سینت بخوابی  ما برای اولین بار سال تحویل رفتیم خونه با با جون  بعد اومدیم خونه آقاجان و شما هم کلی با فاطمه ترقه بازی کردی البته اینو بگم که همچنان از ترقه میترسی امسال سال تحویل  ساعت 8.5 شب بود و شما هم موقع سال تحویل کلی تعجب کرده بودی  چون خیلی منتظر بودی عید بشه وقتی بهت گفتم باران اینم از عید دیدی بالاخره عید شد تنها چیزی که توی قیافت میشد بخونی...
5 فروردين 1393

عکس مورد علاقه بابا جون

موفق شدم از گوشی بابا عکس آپلود کنم آخه قبلا خیلی سعی کرده بودم ولی نتونسته بودم این عکس مربوط میشه به عروسی عمو سجاد  و بابا هم عاشق این عکست  هست فردا چهارشنبه سوری هست و شما هم بی صبرانه منتظر هستی تا با ترقه ها یی که حسین نادری بهت داده حسابی بترکونی . البته اینم بگم که از ترقه حسابی میترسی و فقط دوست داری نگه داری   الانم توی اتاق بابا یی و کامپیوتر بازی میکنی. با با یه بوس آب دار ازت کرد ولی هیچی نگفتی آخه از بوس  خوشت نمیاد و هر موقع بوست میکنند ناراحت میشی با با ازت پرسید چرا هیچی نگفتی بوست کردم گفتی اشکال نداره میبخشمت حالا من توی عید چه کار کنم با بوس ندادنت ...
5 فروردين 1393
1